امشب که نرگسها اسیر دست پاییزند
کوکب به کوکب در عزایت اشک میریزند
ای نگاهت امتدادِ سورۀ یاسین شده
با حضورت ماه بهمن، صبح فروردین شده
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
تیغ است و آتش است و هزاران فدایی است
هر جا که نام اوست هوا کربلایی است
تابید بر زمین
نوری از آسمان
تبت پایین میآید سرفههایت خوب خواهد شد
دوباره شهر من حال و هوایت خوب خواهد شد
از بستر بیماری خود پا شدنی نیست
بی لطف شما، شهر مداوا شدنی نیست
چون غنچۀ گل، به خویش پیچید، علی
دامن ز سرای خاک، برچید علی
غریبه! آی جانم را ندیدی؟
مه هفت آسمانم را ندیدی؟
روز، روز نیزه و شمشیر بود
ظهر داغ خون و تیغ و تیر بود
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
ای خالق راز و نیاز عاشقانه
در پیشگاه عشق مخلوقی یگانه
ناگهان در یک سحر ایمان خود را یافتم
جان سپردم آنقدر، تا جان خود را یافتم
به قرآنی که داری در میان سینهات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند
کسی به باغچه بعد از تو آب خواهد داد؟
به روزهای جهان، آفتاب خواهد داد؟
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
دریای سر نهاده به دامان چاه اوست
مردی که با سکوت خودش غرق گفتگوست
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
اعماق آیههای یقین را شکافته
نور است و آسمان برین را شکافته
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
رد میکنی شاید پس از زنگ دبستان
طفل کلاس اولی را از خیابان