سخن چون از سر درد است باری دردسر دارد
خوشا مردی کزینسان دردسرها زیر سر دارد
با علمت اگر عمل برابر گردد
کام دو جهان تو را میسر گردد
ای آفتاب صبر کن این آخرین شب است
این آخرین شبانۀ آرام زینب است
دور شد باز هم آن همدم و دمساز از ما
ماند در خاطرهاش آن همه پرواز از ما
من كیستم؟ کبوتر بیآشیانهات
محتاج دستهای تو و آب و دانهات
به ایستادن، آن دم که سنگ میبارند
به کوه بودن، آن لحظهها که دشوارند
غریبم، جز تو میدانم رفیق و آشنایی نیست
صدایت میزند اندوه من، جز تو خدایی نیست
تو از فریادها، شمشیرهای صبح پیکاری
که در شبهای دِهشَت تا سحر با ماه بیداری
سواری بر زمین افتاد و اسبی در غبار آمد
بیا ای دل که وقت گریۀ بیاختیار آمد
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
پروانه شد تا شعلهور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
از بلبلان هماره پیام تو را شنید
گل، جامه چاک کرد، چو نام تو را شنید
آسمان از ابر چشمان تو باران را نوشت
آدم آمد صفحهصفحه نام انسان را نوشت
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
زندان تیره از نفسش روشنا شده
صد یاکریم گاه قنوتش رها شده
شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
از اشک هوای چشمها تر شده است
ابر آمده است و سایهگستر شده است
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
تا عقل چراغ راهِ هر انسان است
اندیشهوری نشانۀ ایمان است
آیینۀ عشق با تو دمساز شود
یعنی که دری به روی تو باز شود
چقدر مانده به دریا، به آستان حسین
پر از طراوت عشق است آسمان حسین
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
این جوان کیست كه گل صورت از او دزدیدهست؟
سیزده بار زمین دور قدش گردیدهست
هر کس نتواند که به ما سر بزند
در غربت آسمان ما پر بزند