نشسته است به خون چادر سیاه و سپیدت
رسیده اول پاییز، صبح روشن عيدت
من كیستم؟ کبوتر بیآشیانهات
محتاج دستهای تو و آب و دانهات
در مسجدالنبی چه مؤدب نشستهاند
از خلسۀ صبوح، لبالب نشستهاند
به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
رها کردند پشت آسمان زلف رهایت را
خدا حتماً شنید آن لحظۀ آخر دعایت را
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
سر در بغل، باید میان جاده باشی
پیش از شهادت هم به خون افتاده باشی
پشت مرزهای آسمان خبر رسید
جبرئیل محضر پیامبر رسید
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
آیینه، اشکِ کودکان؛ قرآن، علیاصغر
ای مشک! در سینه نمیگنجد دلم دیگر
بهسوی علقمه رفتم که تشنهکام بیایم
وَ سر گذاشته بر دامن امام بیایم
حسی درون توست که دلگیر و مبهم است
اینجا سکوت و ناله و فریاد درهم است
پروانه شد تا شعلهور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
آسمان از ابر چشمان تو باران را نوشت
آدم آمد صفحهصفحه نام انسان را نوشت
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
به روی آب میبینم ورقهای گلستان را
به طوفان میدهد سیلاب، مشق «باز باران» را
شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را
ای آنکه قسم خورده به نام تو خدایت
بیدار شده شهر شب از بانگ رهایت
هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
از اشک هوای چشمها تر شده است
ابر آمده است و سایهگستر شده است
میبینمت میانۀ میدان غریبتر
یعنی که از تمام شهیدان غریبتر
چشمان منتظر خورشید، با خندههای تو میخندد
آه ای تبسم روحانی، هستی به پای تو میخندد
دل میبرد از گنبد خضرا شالش
آذین شده کربلا به استقبالش
گفتند کی؟ ناله کردی، الشام الشام الشام
افروخت در خاطراتت، تحقیر و دشنام، الشام
این جوان کیست كه گل صورت از او دزدیدهست؟
سیزده بار زمین دور قدش گردیدهست