در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتۀ ربَّ جلیل
گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
هرکه با پاکدلان، صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفایی دارد
این جاده که بیعبور باقی مانده
راهیست که سمت نور باقی مانده
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
نوربخش يقين و تلقين اوست
هم جهانبان و هم جهانبين اوست
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟
پیرمردی، مفلس و برگشتهبخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
ای که عمریست راه پیمایی
به سوی دیده هم ز دل راهیست
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توأم راهنمایی
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ