امشب که نرگسها اسیر دست پاییزند
کوکب به کوکب در عزایت اشک میریزند
اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
تیغ است و آتش است و هزاران فدایی است
هر جا که نام اوست هوا کربلایی است
تابید بر زمین
نوری از آسمان
تبت پایین میآید سرفههایت خوب خواهد شد
دوباره شهر من حال و هوایت خوب خواهد شد
از بستر بیماری خود پا شدنی نیست
بی لطف شما، شهر مداوا شدنی نیست
آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
ای خالق راز و نیاز عاشقانه
در پیشگاه عشق مخلوقی یگانه
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
به قرآنی که داری در میان سینهات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
کسی به باغچه بعد از تو آب خواهد داد؟
به روزهای جهان، آفتاب خواهد داد؟
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
دریای سر نهاده به دامان چاه اوست
مردی که با سکوت خودش غرق گفتگوست
مادر سلام حال غریبت چگونه است؟
مادر بگو که رنج مصیبت چگونه است؟
اعماق آیههای یقین را شکافته
نور است و آسمان برین را شکافته
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
رد میکنی شاید پس از زنگ دبستان
طفل کلاس اولی را از خیابان
این روزها پروندۀ اعمال ما هستند
شبنامههای روز و ماه و سال ما هستند
خستهام از راه، میپرسم خدایا پس کجاست؟
شهر... آن شهری که می گویند:«سُرَّمَن رَءا»ست
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت
از شهر من تا شهر تو راهی دراز است
اما تو را میبیند آن چشمی که باز است
آرزوی کوهها یک سجدۀ طولانیاش
آرزوی آسمان یک بوسه بر پیشانیاش
با اینکه روزی داشتی کاشانه در این شهر
اینجا نیا،دیگر نداری خانه در این شهر