بعد از اینکه دفن شد آن شب پیمبر در سکوت
سُست شد ایمان مردم، مُرد باور در سکوت
خیرخواه توام از نور سخن میگویم
از هراسِ شب دیجور سخن میگویم
ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
چه سالها در انتظار ذوالفقار حیدری
تویی که در احاطۀ یهودیان خیبری
پرنده پر زد و پرواز کرد از چینۀ دیوار
دل تنگم صدا میزد: مرا همزاد خود پندار
تا اشک به روی گونهات گل میکرد
باران به نگاه تو توسل میکرد
دلم پرواز میخواهد، رها در باد خواهم شد
چو طوفان بر سر هرچه قفس فریاد خواهم شد
چقدر ها کند این دستهای لرزان را؟
چقدر؟ تا که کمی سردی زمستان را...
بر روی دوشت کیسه کیسه کهکشان بود
منظومههایی مملو از خرما و نان بود
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
ما به سوی چشمه از این خشکسالی میرویم
با گلوی تشنه و با مشک خالی میرویم
راه گم کردی که از دیر نصاری سر در آوردی
یا به دنبال مسلمانی در این اطراف میگردی
پر از لبخند، از آن خواب شیرین چشم وا کردی
نگاه انداختی در آینه خود را صدا کردی
شاید او یوسف ذریۀ طاها میشد
روشنیبخشِ دل و دیدۀ بابا میشد
بر شاهراه آسمان پا میگذارم
این کفشها دیگر نمیآید به کارم
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
به زیر نمنم باران شقایقی ماندهست
کنار پنجره، گلدان عاشقی ماندهست
همیشه در میان شادی و غم دوستت دارم
چه شعبانالمعظم، چه محرّم دوستت دارم
صدا نزدیک میآید صدای پای پیغمبر
جوانی میرسد از راه با سیمای پیغمبر
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
سخن از ظلمت و مظلومیت آمد به میان
شهر بیداد رسیدهست به اوج خفقان
ما در دل خود مهر تو اندوختهایم
با آتش عشق تو بر افروختهایم
با ذکر حسین بن علی غوغا شد
درهای حرم با صلواتی وا شد
مِنّی اِلَیْکِ... نامهای از غربت ایران
در سینه دارم حرفهایی با تو خواهرجان