ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
دیدیم میانِ سبزهها رنگ تو را
در جاریِ جویبار، آهنگِ تو را
چه سالها در انتظار ذوالفقار حیدری
تویی که در احاطۀ یهودیان خیبری
پرنده پر زد و پرواز کرد از چینۀ دیوار
دل تنگم صدا میزد: مرا همزاد خود پندار
تا اشک به روی گونهات گل میکرد
باران به نگاه تو توسل میکرد
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
این ابر پُر از بهار مهمانِ شماست
صبح آمده و نسیم، دربانِ شماست
در لشکر تو قحطیِ ایمان شده بود
دین دادن و زر گرفتن آسان شده بود
با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
دلم پرواز میخواهد، رها در باد خواهم شد
چو طوفان بر سر هرچه قفس فریاد خواهم شد
بر روی دوشت کیسه کیسه کهکشان بود
منظومههایی مملو از خرما و نان بود
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
از لحظههای آخرت چیزی نمیگویم
از پیکرت از پیکرت چیزی نمیگویم
راه گم کردی که از دیر نصاری سر در آوردی
یا به دنبال مسلمانی در این اطراف میگردی
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
آه کوفه چقدر تاریک است
ماه دیگر کنار چاه نرفت
پر از لبخند، از آن خواب شیرین چشم وا کردی
نگاه انداختی در آینه خود را صدا کردی
بر شاهراه آسمان پا میگذارم
این کفشها دیگر نمیآید به کارم
تاریخ عاشورا به خون تحریر خواهد شد
فردا قلمها تیغۀ شمشیر خواهد شد
«یا صاحبی فی وحدتی» یاور ندارم
با تو ولی باکی از این لشکر ندارم
صدا نزدیک میآید صدای پای پیغمبر
جوانی میرسد از راه با سیمای پیغمبر
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
سخن از ظلمت و مظلومیت آمد به میان
شهر بیداد رسیدهست به اوج خفقان
دری که بین تو و دشمن است خیبر نیست
وگرنه مثل علی هیچکس دلاور نیست
سجادۀ خویش را که وا میکردی
تا آخر شب خدا خدا میکردی