کربلا
شهر قصههای دور نیست
مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
در مسجدالنبی چه مؤدب نشستهاند
از خلسۀ صبوح، لبالب نشستهاند
به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
سر در بغل، باید میان جاده باشی
پیش از شهادت هم به خون افتاده باشی
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
بهسوی علقمه رفتم که تشنهکام بیایم
وَ سر گذاشته بر دامن امام بیایم
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
به روی آب میبینم ورقهای گلستان را
به طوفان میدهد سیلاب، مشق «باز باران» را
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
معنای شکوهِ در قیام است حبیب
پا منبری چند امام است حبیب
میبینمت میانۀ میدان غریبتر
یعنی که از تمام شهیدان غریبتر
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را