آمدم باز کنم چشم پر از باران را
و به عطر نجف آغشته نمایم جان را
زخم ارثیست که در سینۀ ایرانیهاست
کشورم پر شده از داغ سلیمانیهاست
شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
به کدام واژه بخوانمت، به کدام واژۀ نارَسا؟
به کدام جلوه بجویمت؟ متعالیا و مقدّسا!
کسی از باغ گل آهسته مرا میخواند
تا صفا، تا گل نورسته مرا میخواند
باز در سوگ عزیزی اشکها همرنگ خون شد
وسعت محراب چون باغ شقایق لالهگون شد
آخر ای مردم! ما هم عتباتی داریم
کربلایی داریم، آب فراتی داریم
مثل شیرینی روحانی یک رؤیا بود
سالهایی که در آن روح خدا با ما بود
مثل گل بدرقه کردیم تنی تنها را
و سپردیم به خاک آن همه خوبیها را
دوش یاران خبر سوختنش آوردند
صبح خاکستر خونین تنش آوردند
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
چون لالۀ شکفته صفایی عجیب داشت
مثل شکوفه رایحهای دلفریب داشت
عمریست انتظار تو ای ماه میکشم
در انتظار مهر رخت آه میکشم
این دشت پر از زمزمۀ سورۀ نور است
این ماه مدینهست که در حال عبور است
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
هرچند در پایان حج آخرین است
«من کنتُ مولا...» ابتدای قصه این است
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
خدایا، تمام مرا میبرند
کجا میبرندم، کجا میبرند؟
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
شبی که مطلع مهر از، طلوع زینب بود
فروغ روز نشسته، به دامن شب بود
تقویم در تقویم
این فصلها سرشار باران تو خواهد شد
امیر قافلۀ دشت کربلاست حسین
به راه بادیۀ عشق، آشناست حسین