وقتی خدا بنای جهان را گذاشته
در روح تو سخاوت دریا گذاشته
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
از عشق بپرسید، که با یار چه کردند؟
با آن قد و بالای سپیدار، چه کردند
توفان خون ز چشم جهان جوش میزند
بر چرخ، نخل ماتمیان دوش میزند!
به کدام واژه بخوانمت، به کدام واژۀ نارَسا؟
به کدام جلوه بجویمت؟ متعالیا و مقدّسا!
کسی از باغ گل آهسته مرا میخواند
تا صفا، تا گل نورسته مرا میخواند
باز در سوگ عزیزی اشکها همرنگ خون شد
وسعت محراب چون باغ شقایق لالهگون شد
آخر ای مردم! ما هم عتباتی داریم
کربلایی داریم، آب فراتی داریم
مثل شیرینی روحانی یک رؤیا بود
سالهایی که در آن روح خدا با ما بود
مثل گل بدرقه کردیم تنی تنها را
و سپردیم به خاک آن همه خوبیها را
دوش یاران خبر سوختنش آوردند
صبح خاکستر خونین تنش آوردند
چون لالۀ شکفته صفایی عجیب داشت
مثل شکوفه رایحهای دلفریب داشت
این دشت پر از زمزمۀ سورۀ نور است
این ماه مدینهست که در حال عبور است
دل آزاده با خدا باشد
ذکر، نسیان ماسوا باشد
خدایا به جاه خداوندیات
که بخشی مقام رضامندیات
سنگها آینهها نام تو را میخوانند
اهل دل، اهل صفا، نام تو را میخوانند...
در کالبد مرده دمد جان چو مسیحا
آن لب که زمینبوسی درگاه رضا کرد
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
خداوندا در این دیرینه منزل
دری نشناختم غیر از در دل
تقویم در تقویم
این فصلها سرشار باران تو خواهد شد
از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را
آن کس که تو را دید نداند سر و پا را
غسل در خون زده احرام تماشا بستند
قامت دل به نمازی خوش و زیبا بستند
خدایا دلی ده حقیقتشناس
زبانی سزاوار حمد و سپاس
تیره شد آینهٔ صبحِ درخشان بیتو
تار شد مشرق روحانی ایمان بیتو...