اهل ولا چو روی به سوی خدا کنند
اول به جان گمشدۀ خود دعا کنند
ای «در» تو عجب معرفت آموختهای
یکسینه سخن داری و لب دوختهای
غرقۀ شک! غرق باور شو که چندان دیر نیست
در شط باور شناور شو، که چندان دیر نیست
توفان خون ز چشم جهان جوش میزند
بر چرخ، نخل ماتمیان دوش میزند!
امشب تمام مُلک و مَلک در ترنم است
چون موسم دمیدن خورشید هفتم است
صبح طلوع زهرۀ زهرا رسیده است
پایان ظلمت شب یلدا رسیده است
لحظهاى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى
از منيّتها جدا شو تا منا پيدا كنى
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را
دخترم، بیتو بهشتِ جاودان شیرین نبود
بیش از این دوری، سزای صحبتِ دیرین نبود...
ستمگران همه از خشم، شعلهور بودند
به خون چلچله از تیغ تشنهتر بودند
اگر به شکوه، لب خویش وا کند زهرا
مدینه را به خدا کربلا کند زهرا
عطر او آفاق را مدهوش کرد
دشت و صحرا را شقایقپوش کرد
ای به بقیع آمده! هشیار باش
خفته چرا چشم تو؟ بیدار باش
دل آزاده با خدا باشد
ذکر، نسیان ماسوا باشد
خدایا به جاه خداوندیات
که بخشی مقام رضامندیات
از همه سوی جهان جلوۀ او میبینم
جلوۀ اوست جهان کز همه سو میبینم
دلم جواب بَلی میدهد صلای تو را
صلا بزن که به جان میخرم بلای تو را...
باز درهای عنایت همه باز است امشب
شب قدر است و شب راز و نیاز است امشب
زهرا گذشت و خاطرههایش هنوز هست
در مسجد مدینه، صدایش هنوز هست
ای عشق نبی سرشته با آب و گِلت
ای مِهر علی، روشنیِ جان و دلت
چون «فاطمه» هیچ واژهای ناب نبود
روشنتر از او، آینه و آب نبود
اینجا فروغ عشق و صفا موج میزند
نور خدا به صحن و سرا، موج میزند
رمضان سایۀ مهر از سرِ ما میگیرد
بال رأفت که فروداشت، فرا میگیرد
خداوندا در این دیرینه منزل
دری نشناختم غیر از در دل
ای بر سریر ملک ازل تا ابد خدا
وصف تو از کجا و بیان من از کجا؟...