تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزردۀ گزند مباد
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیمشبی دفع صد بلا بکند
زآن یار دلنوازم شُکریست با شکایت
گر نکتهدان عشقی، بشنو تو این حکایت
والایی قدرِ تو نهان نتوان کرد
خورشیدِ تو را نمیتوان پنهان کرد
مسلم که از حسین سلام مکرّرش
باید که خواند حضرت عبّاس دیگرش
خوشا آنکس که امشب در کنار کعبه جا دارد
به سر شور و به دل نور و به لب ذکر خدا دارد
ای چشم علم خاک قدوم زُرارهات
جان وجود در گرو یک اشارهات
سامرا امشب ز شبهای دگر زیباتری
در جلال و در شرف اُمّ القرای دیگری
مژده، ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای از غم تو بر جگر سنگ شراره
وی در همۀ عمر ستم دیده هماره
همره شدند قافلهای را كه مانده بود
تا طی كنند مرحلهای را كه مانده بود...
هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک
گَرَم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
دل سراپردۀ محبت اوست
دیده آیینهدار طلعت اوست...
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
عکس روی تو چو در آینۀ جام افتاد
عارف از خندۀ می در طمع خام افتاد
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت!
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
الا یا ایُّها السّاقی اَدِر کأساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
دلی كه خانۀ مولا شود حرم گردد
كز احترام علی كعبه محترم گردد
این چشمها به راه تو بیدار مانده است
چشمانتظارت از دم افطار مانده است
تیغی فرود آمد و فرقت شکست آه
فرقت شکست و موی تو در خون نشست آه
آزرده طعم دورى، از یار را چشیده
روى سحر قدم زد با کسوت سپیده
آن صبح سراسر هیجان گفت اذان را
انگار که میدید نماز پس از آن را