بنای دین که با معراج دستان تو کامل شد
به رسم تهنیتگویی برایت آیه نازل شد
گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
به قرآنی که داری در میان سینهات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
آوردهام دو ظرف پر از رنگ، سبز و سرخ
یک رنگ را برای خودت انتخاب کن
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی
رد میکنی شاید پس از زنگ دبستان
طفل کلاس اولی را از خیابان
این خانواده آینههای خداییاند
در انتهای جادۀ بیانتهاییاند
قرآن که کلام وحده الا هوست
آرامش جان، شفای دلها، در اوست
خستهام از راه، میپرسم خدایا پس کجاست؟
شهر... آن شهری که می گویند:«سُرَّمَن رَءا»ست
از شهر من تا شهر تو راهی دراز است
اما تو را میبیند آن چشمی که باز است
آرزوی کوهها یک سجدۀ طولانیاش
آرزوی آسمان یک بوسه بر پیشانیاش
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من