بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
عالم همه مبتدا، خبر کرببلاست
انسان، قفس است و بال و پر کرببلاست
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد