ایران! پر از آیینه و لبخند بمانی
همسایۀ خورشید چو «الوند» بمانی
ما از غم دشوار تو آسان نگذشتیم
ماندیم بر این عهد و ز پیمان نگذشتیم
گریه میکنم تو را، با دو چشم داغدار
گریه میکنم تو را، مثل ابرِ بیقرار
باید که برای تو سرِ دار بمیرم
یکباره به پایت صد و ده بار بمیرم
جاریست چو باران عرق شرم به رویم
از عفو تو یا از گنه خویش بگویم؟
پیرمرد مهربان، مثل ابرها رها
زنده است همچنان، زنده است بین ما
سوی پیریام بردند لحظهها به آرامی
لحظههای خوشحالی، لحظههای ناکامی
ای نام تو از صبح ازل زمزمۀ رود
ای زمزم جاری شده در مصحف داود
هرچند عیان است ولی وقت بیان است
عشق تو گرانقدرترین عشق جهان است
امروز که خورشید سر از شرق برآورد
از کعبۀ جان، قبلۀ هفتم خبر آورد
این لیلۀ قدر است که در حال شروع است
ماه است و درخشندهتر از صبح طلوع است
کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند
باشد که دلم، راهبری داشته باشد
از عالم بالا، خبری داشته باشد
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
دنیای کلام تو جهان برکات است
عمریست جهان ریزهخور این کلمات است
از بستر بیماری خود پا شدنی نیست
بی لطف شما، شهر مداوا شدنی نیست
جز ردّ قدمهای تو اینجا اثری نیست
این قلّه که جولانگه هر رهگذری نیست
من ماندم و مرغ سحر و نوحهگریها
اندوه پرستو، غم بیبالوپریها
پیچیده در این دشت، عجب بویِ عجیبی
بوی خوشی از نافۀ آهوی نجیبی
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
در وصف تو کس، روشن و خوانا ننوشتهست
ای هر که نویسد ز تو، گویا ننوشتهست!
سخت است چنان داغ عزیزان به جگرها
کز هیبت آن میشکند کوه، کمرها
انگار که این فاصلهها کم شدنی نیست
میخواهم از این غم نسرایم، شدنی نیست
از سمت مدینه خبر آورد نسیمی
تا مژده دهد آمده مولود عظیمی