دریغ است در آرزو ماندن ما
خوشا از لب او، فراخواندن ما
چه صبحی؟ چه شامی؟ زمان از تو میگفت
چه جغرافیایی؟ جهان از تو میگفت
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
سلامٌ علی آلِ طاها و یاسین
به این خلق و این خوی و این عزّ و تمکین
صدای به هم خوردن بال و پر بود
گمانم که جبریل آن دور و بر بود
افقهای باز و کرانهای تازه
زمینهای نو، آسمانهای تازه
خدایا لطف خود را شاملم کن
غمی جانسوز، مهمان دلم کن
سلامٌ علی آل یاسین و طاها
سلامٌ علی آل خیر البرایا
خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
ز رویت نه تنها جهان آفریدند
به دنبال تو کهکشان آفریدند...
میان گریهات لبخند ناب است
چرا باور کنیم از قحط آب است؟
خوشا آن غریبی که یارش تو باشی
قرار دل بیقرارش تو باشی
سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
غم کهنۀ در گلویم حسین است
دم و بازدم، های و هویم حسین است
شنیدم رهنوردان محبت
شدند آیینهگردان محبت
قدم در دفاع از حرم برندارد
سپاھی که تیغ دودَم برندارد
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را
بخوان هشتمین جلوۀ ربنا را
امام قدر را امیر قضا را
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
اگر نوبهارم، اگر زمهریرم
اگر آبشارم، اگر آبگیرم
گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
بهنام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
به نام آنکه مستغنیست بالذّات
«بَدیعُ الاَرض» و «خلّاقُ السماوات»
خدایا رحمتی در کار من کن
به لطف خود هدایت یار من کن