سلام بر تو

امام صادق (علیه‌السلام) فرمود: جابر بن عبدالله انصارى آخرین فردى بود كه از اصحاب رسول خدا (صلوات‌الله‌علیه‌وآله) زنده بود و او مردى بود كه تنها، دل به ما خانواده داشت، و در مسجد رسول خدا (صلوات‌الله‌علیه‌وآله) مى‏‌نشست و عمامه سياهى روى سر مى‏‌انداخت و فرياد مى‏‌زد يا باقر العلم، يا باقر العلم!
مردم مدينه مى‏‌گفتند: جابر هذيان مى‏‌گويد، مى‌‏گفت: نه به خدا من هذيان نمى‏‌گويم ولى از رسول خدا (صلوات‌الله‌علیه‌وآله)  شنيدم، به من مى‏‌فرمود: «إِنَّكَ سَتُدْرِكُ رَجُلًا مِنِّي اسْمُهُ اسْمِي وَ شَمَائِلُهُ شَمَائِلِي يَبْقُرُ الْعِلْمَ بَقْراً؛ تو مردى از خاندان مرا درک مى‏‌كنى، كه نامش نام من است، و شمائل او شمائل من است، مى‏‌شكافد دانش را شكافتنى»، اين است كه مرا وادار مى‏‌كند بدان چه مى‏‌گويم.
فرمود: در اين ميانه يک روز جابر در يكى از راه‌هاى مدينه مى‏‌رفت و از گذرگاهى گذشت كه در آن، مكتب‌خانه‏‌اى بود و در آن محمد بن على (علیه‌السلام) حاضر بود، چون او را ديد، گفت: اى پسر، پيش آى و رو به من كن، به او رو كرد و سپس گفت: ...سوگند بدان كه جانم به دست او است، اين شمائل، شمائل رسول خدا (صلوات‌الله‌علیه‌وآله) است.
اى پسر، چه نام دارى؟ گفت: نامم محمد بن على بن الحسين است، جابر به او رو كرد و سرش را مى‏‌بوسيد و مى‏‌گفت: «بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي أَبُوكَ رَسُولُ اللَّهِ يُقْرِئُكَ السَّلَامَ؛ پدر و مادرم به قربانت، رسول خدا (صلوات‌الله‌علیه‌وآله) به تو سلام مى‌‏رساند...».

📗 اصول الكافی (ترجمه كمره‌‏اى)، ج‏۳، ص۳۵۷.

پدیدآورنده