شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

حصن حصین

نه قصّۀ شام و  نمک و نان جوینش
نه غصۀ چاه و شب و آوای حزینش

بیش از همه کرده‌ست مرا شیفتۀ خود
شور قطراتِ عرق روی جَبینش

با جذبۀ «عدل علوی» معجزه می‌کرد  
این شد که در آمد دل ما نیز به دینش

در بستر خورشید اگر خفته عجب نیست   
کآموخته عزت ز  پسر عمّ امینش

عشقش وسط خوف و رجا مانده رجزخوان
تا عالم و آدم نکند شک به یقینش

دردا و دریغا که از این بیشه سفر کرد
شیری که نشستند شغالان به کمینش

آغوش علی خانۀ امنی‌ست پس از مرگ
داخل شوم ای کاش در آن حصن حصینش

::

یارب برسانم به نجف، دغدغه دارم
کم بوسه زدم نوبت قبلی به زمینش!