شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

ولی‌الله اعظم

دارم دلی از شوق تو لبریز علی‌جان
آه ای تو بهار دل پاییز علی‌جان
عالم همه سرمست تو من نیز علی‌جان
جان همه عشاق سحرخیز علی‌جان

امشب به دل بی‌سر و پایم نظری کن
از حاشیهٔ قلب سیاهم گذری کن
 
رخصت بده از قدر تو یک قدر بخوانم
رخصت بده در حلقهٔ عشاق بمانم
من طوطی‌ام و جز دم استاد ندانم
من مشتعل عشق علی وِرد زبانم

ای جان جهان در دل چشمان سیاهت
ای شمس و قمر مشتری گاه به‌گاهت
 
ای سر زده از مشرق چشم تو اذان‌ها
بر قلهٔ توحید تو، توحید نشان‌ها
ای گمشدهٔ زلف سیاه تو شبان‌ها
ای قدر تو مستور در اوج رمضان‌ها

کی می‌شود از رفعت قدر تو قلم زد
باید فقط از وصلهٔ نعلین تو دم زد...
 
هی خط زدم و باز نوشتم ولی از سر
سر می‌کشد از وصف تو دل بر در دیگر
از اشک تو احیا شده این نخل تناور
ای عشق مجسم شده، توحید مصور!

آهنگ تو دارند زمان‌ها و زمین‌ها
افلاکی همدم شده با خاک نشین‌ها!
 
ای مسلم اول، شَه مردان، مَه کامل
منظومهٔ حُسن نبی و بحر فضائل
ای رفته ز جا پای تو هر عارف واصل
در محضر تو هر چه بخوانیم چه قابل

یعسوبی و فاروقی و صدیقی و مولا
ای شیر خدا، فخر نبی، همسر زهرا
 
کم بود سپاه تو و بسیار تو بودی
سردار، نبی بود و علمدار تو بودی
دشمن‌شکن عرصهٔ پیکار تو بودی
آری به خدا حیدر کرار تو بودی

هان تیغ بچرخان وسط معرکه هوهو
ای تیغ هم از جذبهٔ رزم تو علی‌گو
 
ای دست تو در دست نبی دست ولایت
ای مشعر و مَسعی و منا، محو صفایت
ای بر لب هر عارف وارسته ثنایت
ای جان جهان، جان دو عالم به فدایت

ماییم و تمنای نگاه تو علی‌جان
ای پای غدیر تو، جان همه قربان
 
ای آنکه به شب‌های دُژم بدر مُنیری
ای شعلهٔ عشقی که نمرده‌ست و نمیری
تو عزت محضی که تبدّل نپذیری
تو حکمت بر پا شدن بزم غدیری

ای صف‌زده در بیعت تو عالم و آدم
بَخٍّ لَک مولای، ولی‌الله اعظم
 
نَستَغفرُ مِن هرچه ولایت نپذیرد
نَستَبرءُ مِن هرکه تو را دوست نگیرد
حق است فقط آنچه نمرده‌ست و نمیرد
کی اهل بهشت است کسی را که کنی رد

جز تو چه کسی وارث اوصاف عظیم است
بر دوزخ و جنت چه کسی جز تو قسیم است...