چنان گنجشک میسایم سرم را روی ایوانت
که تا یکلحظه بالم حس کند گرمای دستانت
تو خورشیدی و این گنجشک کوچک از تو میخواهد
تمام عمر خود را سر کند در کنج ایوانت
چنان گنجشکهای ریزهخوارت معتقد هستم
به سقاخانهات، بامت، به صحنت، برکت نانت
دلم میخواست خشتی باشم از طاق بر و بامت
دلم میخواست بگذارم سرم را روی دامانت
هوا بارانی و سرد است، امشب را پناهی ده
مرا در کنجی از آیینهبندان شبستانت
شب است و عطر یادت میوزد پشت مشبّکها
چه عطری! مثل عطر زعفرانهای خراسانت
نقاب از چهرۀ زیبای خود بگشا، نگاهی کن!
به این کوچکترین گنجشکِ در مُلک سلیمانت
هوا گرم است، نور مستقیمت میوزد هر سو
و گرداگرد تو پروانههای سبز حیرانت