عطش میگفت اِشرِب... گفت حاشا
تماشا کن تماشا کن تماشا
عرق نبود که از چهرهات به زین میریخت
شرارههای دلت بود اینچنین میریخت
شد وقت آنكه از تپش افتند كائنات
خورشید ایستاد كه «قد قامتِ الصّلاة»
گشود جانب دریا، نگاهِ شعلهورش را
همان نگاه که میسوخت از درون، جگرش را