گشوده باغِ تاریخ از گلِ عبرت، بسی دفتر
که هر برگ از تبِ خجلت، رُخی دارد چو شبنم، تر
آه از خزان این حرم و باغ پرپرش
این داغ جانگداز که سخت است باورش
باید که برای تو سرِ دار بمیرم
یکباره به پایت صد و ده بار بمیرم
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
فاطمه مادر حسین و حسن
گله کرد از وصال شیرازی
آمادهاند، گوش به فرمان، یکی یکی
تا جان نهند بر سر پیمان یکی یکی
از مرز رد شدیم ولی با مصیبتی
با پرچم سیاه به همراه هیأتی
مگر اندوه شبهای علی را چاه میفهمد؟
کجا درد دل آیینهها را آه میفهمد؟
کجاست آن که دلش چشمهسار حکمت بود
کجاست آن که رخش آبشار رحمت بود
کجاست آن که وجودش مطاف هر دل بود
و با شکوهتر از آفتابِ ساحل بود
شهر من قم نیست، اما در حریمش زندهام
در هوای حقحق هر یاکریمش زندهام
باغ اعتبار یافت ز سیر کمالیات
گل درس میگرفت ز اوصاف عالیات
سخن ز حبل الهی و بانگ «وَ اعتَصِمُو»ست
حقیقتی که هدایت همیشه زنده به اوست
میان گریهات لبخند ناب است
چرا باور کنیم از قحط آب است؟
گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
هر زمانی که شهیدی به وطن میآید
گل پرپر شده در خاطر من میآید
بگذر ز خود که طی کنی آن راه دور را
مؤمن به غیب شو که بیابی حضور را
هنوز از تو گرم است هنگامهها
بسی آتش افتاده در جامهها
حال ما در غم عظمای تو دیدن دارد
در غمِ تشنگیات اشک چکیدن دارد
تیر كمتر بزنید از پی صیدِ بالش
چشمِ مرغانِ حرم میدود از دنبالش
شکست بغض تو را این غروب، میدانم
و خون گریست برای تو، خوب میدانم...
غبار خانه بروبید، عید میآید
ز کوچههاست که بوی شهید میآید
من زائر نگاه توام از دیار دور
آن ذرهام که آمده تا پیشگاه نور
حیا به گوشۀ آن چشم مست منزل داشت
وفا هزار فضیلت ز دوست در دل داشت