کربلا
شهر قصههای دور نیست
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
ای که وجود پاک تو آیینۀ زهراست
هر جا تو باشی اسم بابایت علی آنجاست
نوربخش يقين و تلقين اوست
هم جهانبان و هم جهانبين اوست
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
سرت بر نیزه خواهد رفت در اوج پریشانی
عروجت را گواهی میدهد این سِیْر عرفانی
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توأم راهنمایی