نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
سخن چون از سر درد است باری دردسر دارد
خوشا مردی کزینسان دردسرها زیر سر دارد
زخمهایی که به تشییع تنت آمدهاند
همچو گلبوسه به دشت کفنت آمدهاند
بادها هم پیاده آمدهاند که ببوسند خاک پایت را
آسمان هدیه میدهد به زمین، عطر آن پرچم رهایت را
ای آفتاب صبر کن این آخرین شب است
این آخرین شبانۀ آرام زینب است
عطر بهار از سر کوه و کمر گذشت
پروانهوار آمد و پروانهتر گذشت
دور شد باز هم آن همدم و دمساز از ما
ماند در خاطرهاش آن همه پرواز از ما
رسید صاعقه و شیشۀ گلاب شکست
شب از در آمد و پهلوی آفتاب شکست
به ایستادن، آن دم که سنگ میبارند
به کوه بودن، آن لحظهها که دشوارند
غریبم، جز تو میدانم رفیق و آشنایی نیست
صدایت میزند اندوه من، جز تو خدایی نیست
تو از فریادها، شمشیرهای صبح پیکاری
که در شبهای دِهشَت تا سحر با ماه بیداری
چه حرفهای زلالی که رودهای روانند
چه نورها، چه سخنها که با تو در جریانند
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
سواری بر زمین افتاد و اسبی در غبار آمد
بیا ای دل که وقت گریۀ بیاختیار آمد
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
دنیا چه کرد با غزل عاشقانهات
حال و هوای مرثیه دارد، ترانهات
قلم چگونه گذارد قدم به ساحت تو
توان واژه کجا بود و طرح صحبت تو
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
چگونه جمع کند پارههای جانش را؟
به خیمهها برساند تن جوانش را
چه آتشیست که در حرف حرف آب نشسته
که روضه خوانده که بر گونهها گلاب نشسته؟
از بلبلان هماره پیام تو را شنید
گل، جامه چاک کرد، چو نام تو را شنید
زندان تیره از نفسش روشنا شده
صد یاکریم گاه قنوتش رها شده
تکیده قامتش و تکیه بر عصا نزدهست
همان که غیر خدا را دمی صدا نزدهست
رسید و گرد راهش کهکشانها را چراغان کرد
قدم برداشت، نیشابور را فیروزه باران کرد
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی