خبر داری که با این دل، دل عاشق چهها کردی؟
میان بُهتِ اندوه فراوانت رها کردی
بعد از اینکه دفن شد آن شب پیمبر در سکوت
سُست شد ایمان مردم، مُرد باور در سکوت
کبود غیبت تو آسمان بارانیست
و کار دیدۀ ما در غمت گلافشانیست
خیرخواه توام از نور سخن میگویم
از هراسِ شب دیجور سخن میگویم
راه از بیگانه میجستیم، آخر گم شدیم
خانۀ خود را نمیدیدیم و سردرگم شدیم
از قضا ما را خدا از اهل ایمان مینویسد
ما أطیعوالله میدانیم، قرآن مینویسد
صدای به هم خوردن بال و پر بود
گمانم که جبریل آن دور و بر بود
چقدر ها کند این دستهای لرزان را؟
چقدر؟ تا که کمی سردی زمستان را...
حرکت از منا شروع شد و
در تب کربلا به اوج رسید
ما به سوی چشمه از این خشکسالی میرویم
با گلوی تشنه و با مشک خالی میرویم
بر من بتاب و جان مرا غرق نور کن
از مشرق دلم به نگاهی ظهور کن
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
گوش کن گوش، صدای نفسی میآید
مَشک بر دوش، از آن دور، کسی میآید
گفتی که سرنوشت همین از قدیم بود
گفتی مرا نصیب بلای عظیم بود
به همان کس که محرم زهراست
دل من غرق ماتم زهراست
این چشمها برای كه تبخیر میشود؟
این حلقهها برای چه زنجیر میشود؟
اسیر هجرت نورم که ذرّه همدم اوست
گل غریب نوازم که گریه شبنم اوست
شاید او یوسف ذریۀ طاها میشد
روشنیبخشِ دل و دیدۀ بابا میشد
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
چون اشک، رازِ عشق را باید عیان گفت
باید که از چشمان او با هر زبان گفت
به نام خداوند بالا و پست
كه از هستیاَش هست شد، هر چه هست...
آزرده طعم دورى، از یار را چشیده
روى سحر قدم زد با کسوت سپیده
به زیر نمنم باران شقایقی ماندهست
کنار پنجره، گلدان عاشقی ماندهست