ای غم، تو که هستی؟ از کجا میآیی؟
هر دم به هوای دل ما میآیی
شب در دل خویش جستجویی کردیم
در اشک دوباره شستشویی کردیم
ای شکوه کهکشانها پیشِ چشمانت حقیر
روح خنجر خوردهام را از شب مطلق بگیر
تو آن عاشقترین مردی که در تاریخ میگویند
تو آن انسانِ نایابی که با فانوس میجویند
خوشا که خط عبور تو را ادامه دهیم
شعاع چشم تو را تا خدا ادامه دهیم
در مسجدالنبی چه مؤدب نشستهاند
از خلسۀ صبوح، لبالب نشستهاند
با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
سر در بغل، باید میان جاده باشی
پیش از شهادت هم به خون افتاده باشی
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
بهسوی علقمه رفتم که تشنهکام بیایم
وَ سر گذاشته بر دامن امام بیایم
روزی که ز دریای لبش دُر میرفت
نهر کلماتش از عطش پُر میرفت
باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟
سرچشمۀ فیض، روح ربانی تو
دریای فتوت، دل طوفانی تو
بشوی این گرد از آیینۀ خویش
به رغم عادت دیرینۀ خویش
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
وقتی تو نیستی، نه هستهای ما
چونان که بایدند، نه بایدها...
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
طلوع میکند آن آفتاب پنهانی
ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی
به روی آب میبینم ورقهای گلستان را
به طوفان میدهد سیلاب، مشق «باز باران» را
بوسه بر قبر پیمبر ممنوع؟!
بوسه بر پنجۀ شیطان مشروع؟!
خطبۀ خون تو آغاز نمازی دگر است
جسم گلگون تو آیینۀ رازی دگر است
آنان که حلق تشنه به خنجر سپردهاند
آب حیات از لب شمشیر خوردهاند