همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
به کدام واژه بخوانمت، به کدام واژۀ نارَسا؟
به کدام جلوه بجویمت؟ متعالیا و مقدّسا!
کسی از باغ گل آهسته مرا میخواند
تا صفا، تا گل نورسته مرا میخواند
باز در سوگ عزیزی اشکها همرنگ خون شد
وسعت محراب چون باغ شقایق لالهگون شد
آخر ای مردم! ما هم عتباتی داریم
کربلایی داریم، آب فراتی داریم
مثل شیرینی روحانی یک رؤیا بود
سالهایی که در آن روح خدا با ما بود
مثل گل بدرقه کردیم تنی تنها را
و سپردیم به خاک آن همه خوبیها را
دوش یاران خبر سوختنش آوردند
صبح خاکستر خونین تنش آوردند
چون لالۀ شکفته صفایی عجیب داشت
مثل شکوفه رایحهای دلفریب داشت
این دشت پر از زمزمۀ سورۀ نور است
این ماه مدینهست که در حال عبور است
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
تا عقل چراغ راهِ هر انسان است
اندیشهوری نشانۀ ایمان است
آیینۀ عشق با تو دمساز شود
یعنی که دری به روی تو باز شود
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
تقویم در تقویم
این فصلها سرشار باران تو خواهد شد
چقدر مانده به دریا، به آستان حسین
پر از طراوت عشق است آسمان حسین
بر عهد بزرگ خود وفا کرد عمو
نامرد تمام کوفیان، مرد عمو
هر کس نتواند که به ما سر بزند
در غربت آسمان ما پر بزند
غسل در خون زده احرام تماشا بستند
قامت دل به نمازی خوش و زیبا بستند
تیره شد آینهٔ صبحِ درخشان بیتو
تار شد مشرق روحانی ایمان بیتو...
همین است ابتدای سبز اوقاتی که میگویند
و سرشار گل است آن ارتفاعاتی که میگویند