میکوش دمادم از خدا یاد کنی
با مهر، دل شکستگان شاد کنی
به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
تیغ از تو طراوت جوانی میخواست
خاک از تو شکوه آسمانی میخواست
آن تشنهلبی که منصب سقّا داشت
وقتی به حریم علقمه پای گذاشت
نوخاستهای ز نسل درد آمده است
با گرمی خون و تیغ سرد آمده است
وقتی به گل محمّدی مأنوسیم
در خواب خوش ستمگران، کابوسیم
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی
این کیست به شوق یک نگاه آمده است
در خلوت شب به بزم آه آمده است
هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
این خانواده آینههای خداییاند
در انتهای جادۀ بیانتهاییاند