اول دفتر به نام خالق اکبر
آنکه سِزَد نام او در اولِ دفتر
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
ای قوم به حج آمده در خویش نپایید
از خود بهدرآیید که مهمان خدایید
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
بهار آمد بهار من نیامد
گل آمد گلعذار من نیامد
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا
ای صبر تو چون كوه در انبوهی از اندوه
طوفانِ برآشفتهٔ آرام وزیده
وقت است که از چهرۀ خود پرده گشایی
«تا با تو بگویم غم شبهای جدایی»