پنج نوبت، فرصت سبز حضورم دادهاند
پنج ساغر باده از دریای نورم دادهاند
خم میشوم تا گامهایت را ببوسم
بگذار مادر جای پایت را ببوسم
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
آرامشی به وسعت صحراست مادرم
اصلاً گمان کنم خودِ دریاست مادرم
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را
چقدر دیر رسیدی قطار بیتو گذشت
قطار خسته و بیکولهبار، بیتو گذشت
شب مانده است و شعلۀ بیجان این چراغ
شب شاهد فسردنِ تنهاترین چراغ
یک دختر آفرید و عجب محشر آفرید
حق هرچه آفرید از این دختر آفرید
ندیدم چون محبتهای مادر
فدای شأن بیهمتای مادر
با شمعِ گمان، به صبح ایمان نرسد
بیجوششِ جان، به کوی جانان نرسد
جاری استغاثهها ای اشک!
وقت بر گونهها رها شدن است
تو را به جان عزیزت قسم بیا برویم
بیا و در گذر این وقت شب کجا برویم؟
ای شکوهت فراتر از باور
ای مقامت فراتر از ادراک
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت