بعد از تو روزها شده بیرنگ مرتضی
بیرنگ، بیقرار و بدآهنگ مرتضی
پنج نوبت، فرصت سبز حضورم دادهاند
پنج ساغر باده از دریای نورم دادهاند
فلق در سینهاش آتشفشان صبحگاهی داشت
که خونآلود پیغام از کبوترهای چاهی داشت
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
جا مانده روی خاک صحرا رد پايت
پيچيده در گوش شقايقها صدايت
ای آرزوی روشن دریاها
دیروز خوب، خوبیِ فرداها
عید آمد و ما حواسمان تازه نشد
از اصل نشد اساسمان تازه نشد
سالی گذشت، باز نیامد وَ عید شد
گیسوی مادر از غم بابا سپید شد
بیا به خانه که امّید با تو برگردد
هزار مرتبه خورشید با تو برگردد
دل را به نور عشق صفا میدهد نماز
جان را به ياد دوست جلا میدهد نماز
یارب به حق منزلت و جاه مصطفی
آن اشرف خلائق و خاتم به انبیا
شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را
ماه اسفند فراز آمده، سرخوش، سرشار
این چه ماهیست چنین روشن و آیینهتبار؟!
گل و ترانه و لبخند میرسد از راه
بهار، سرخوش و خرسند میرسد از راه
با شمعِ گمان، به صبح ایمان نرسد
بیجوششِ جان، به کوی جانان نرسد
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
تو را به جان عزیزت قسم بیا برویم
بیا و در گذر این وقت شب کجا برویم؟