شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

در آن غروب

هستی ندیده است به خود ماتم این‌چنین
کی سایه‌ای شد از سر عالم کم این‌چنین؟...

وقتی در آن غروب «دل سنگ آب شد»
دیگر عجیب نیست دل من هم این‌چنین

حالا که شعر شعله‌ور از داغ نینواست
بایست ابر شعر ببارد غم این‌چنین:

حافظ! ولی‌شناس نبودند کوفیان!
سعدی! چرا شدند بنی‌آدم این‌چنین؟

«باز این چه شورش است» به دشت غزل وزید
تا بوی محتشم بدهد شعرم این‌چنین

انگشترت اگر شده انگشت بر دهان
باور نداشت بذل کنی خاتم این‌چنین...