من كیستم؟ کبوتر بیآشیانهات
محتاج دستهای تو و آب و دانهات
در مسجدالنبی چه مؤدب نشستهاند
از خلسۀ صبوح، لبالب نشستهاند
به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
سر در بغل، باید میان جاده باشی
پیش از شهادت هم به خون افتاده باشی
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
بهسوی علقمه رفتم که تشنهکام بیایم
وَ سر گذاشته بر دامن امام بیایم
پروانه شد تا شعلهور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
آسمان از ابر چشمان تو باران را نوشت
آدم آمد صفحهصفحه نام انسان را نوشت
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
به روی آب میبینم ورقهای گلستان را
به طوفان میدهد سیلاب، مشق «باز باران» را
شبی در آبیِ باران رها کردم صدایم را
غریبانه شکستم بغضهای آشنایم را
هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
از اشک هوای چشمها تر شده است
ابر آمده است و سایهگستر شده است
میبینمت میانۀ میدان غریبتر
یعنی که از تمام شهیدان غریبتر
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
این جوان کیست كه گل صورت از او دزدیدهست؟
سیزده بار زمین دور قدش گردیدهست
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید
رباعی گفتی و تقدیم سلطان غزل کردی
معمای ادب را با همین ابیات حل کردی