در مسجدالنبی چه مؤدب نشستهاند
از خلسۀ صبوح، لبالب نشستهاند
به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
وجود، ثانیه ثانیه در تو فانی شد
طلیعۀ غزلی صاحبالزمانی شد
بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
سر در بغل، باید میان جاده باشی
پیش از شهادت هم به خون افتاده باشی
از لحظههای آخرت چیزی نمیگویم
از پیکرت از پیکرت چیزی نمیگویم
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
جان به پیکر داشت وقتی مشکها جان داشتند
کاش میشد ابرها آن روز باران داشتند
بر نبض این گهواره نظم کهکشان بستهست
امید، بر شش ماه عمر او زمان بستهست
بهسوی علقمه رفتم که تشنهکام بیایم
وَ سر گذاشته بر دامن امام بیایم
صحبت از دستی که رزق خلق را میداد شد
هر کجا شد حرف از آن بانو به نیکی یاد شد
میان هلهله سینه مجال آه نداشت
برای گریه شریکی نبود و چاه نداشت
به روی آب میبینم ورقهای گلستان را
به طوفان میدهد سیلاب، مشق «باز باران» را
تاریخ عاشورا به خون تحریر خواهد شد
فردا قلمها تیغۀ شمشیر خواهد شد
دری که بین تو و دشمن است خیبر نیست
وگرنه مثل علی هیچکس دلاور نیست
هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
میبینمت میانۀ میدان غریبتر
یعنی که از تمام شهیدان غریبتر