کربلا
شهر قصههای دور نیست
راه از بیگانه میجستیم، آخر گم شدیم
خانۀ خود را نمیدیدیم و سردرگم شدیم
از قضا ما را خدا از اهل ایمان مینویسد
ما أطیعوالله میدانیم، قرآن مینویسد
در مسجدالنبی چه مؤدب نشستهاند
از خلسۀ صبوح، لبالب نشستهاند
صدای به هم خوردن بال و پر بود
گمانم که جبریل آن دور و بر بود
به همین زودی از این دشت سپیدار بروید
یا لثارات حسین از لب نیزار بروید
حرکت از منا شروع شد و
در تب کربلا به اوج رسید
سلمان! تو نیستی و ابوذر نمانده است
عمار نیست، مالک اشتر نمانده است
سر در بغل، باید میان جاده باشی
پیش از شهادت هم به خون افتاده باشی
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
بر من بتاب و جان مرا غرق نور کن
از مشرق دلم به نگاهی ظهور کن
با خودش میبرد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها
بهسوی علقمه رفتم که تشنهکام بیایم
وَ سر گذاشته بر دامن امام بیایم
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
به روی آب میبینم ورقهای گلستان را
به طوفان میدهد سیلاب، مشق «باز باران» را
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
هر سو شعاع گنبد ماه تمام توست
در کوه و در درخت، شکوه قیام توست
ای آفرینش از تو گرفتهست تار و پود
ای وسعت مقام تو بیمرز و بیحدود
میبینمت میانۀ میدان غریبتر
یعنی که از تمام شهیدان غریبتر
امروز وطن معنی غم را فهمید
با سایهٔ جنگ، متّهم را فهمید
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند
قصد، قصد زیارت است اما
مانده اول دلم کجا برود
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
گرچه شوال ولی داغ محرم با اوست
پس عجب نیست اگر این همه ماتم با اوست
همیشه خاکی صحن غریبها بد نیست
بقیع، پنجره دارد اگرچه مشهد نیست