گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده، سرنگون باید رفت
سوختی آتش گرفت از سوز آهت عالمی
آه بین خانۀ خود هم نداری محرمی
ای ز پیدایی خود بس ناپدید
جملۀ عالم تو و کس ناپدید
به نام آن که جان را نور دین داد
خرد را در خدادانی یقین داد...
به نام آن که ملکش بیزوال است
به وصفش عقلِ صاحب نطق، لال است
نوربخش يقين و تلقين اوست
هم جهانبان و هم جهانبين اوست
دین را حرمیست در خراسان
دشوار تو را به محشر آسان
آن سوی حصار را ببینیم ای کاش
آن باغ بهار را ببینیم ای کاش
دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توأم راهنمایی