سخن چون از سر درد است باری دردسر دارد
خوشا مردی کزینسان دردسرها زیر سر دارد
ای آفتاب صبر کن این آخرین شب است
این آخرین شبانۀ آرام زینب است
حتی اگر که تیغ ببارد، در بیعت امام حسینیم
ما جرأت زهیر و حبیبیم، ما غیرت امام حسینیم
دور شد باز هم آن همدم و دمساز از ما
ماند در خاطرهاش آن همه پرواز از ما
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
به ایستادن، آن دم که سنگ میبارند
به کوه بودن، آن لحظهها که دشوارند
به سویت آمدهام جذبهای نهان با من
چه کردهای مگر ای شور ناگهان! با من؟
غریبم، جز تو میدانم رفیق و آشنایی نیست
صدایت میزند اندوه من، جز تو خدایی نیست
تو از فریادها، شمشیرهای صبح پیکاری
که در شبهای دِهشَت تا سحر با ماه بیداری
گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
سواری بر زمین افتاد و اسبی در غبار آمد
بیا ای دل که وقت گریۀ بیاختیار آمد
«پدر» چه درد مگویی! «پدر» چه آه بلندی!
نمیشود که پدر باشی و همیشه بخندی
داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
در این حریم هر که بیاید غریب نیست
هرکس که دلشکسته بُوَد بینصیب نیست
از بلبلان هماره پیام تو را شنید
گل، جامه چاک کرد، چو نام تو را شنید
زندان تیره از نفسش روشنا شده
صد یاکریم گاه قنوتش رها شده
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
النّمِر باقر النّمِر برخیز
باز هم خطبۀ جهاد بخوان
به خون غلتید جانی تشنه تا جانان ما باشد
که داغش تا قیامت آتشی در جان ما باشد
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود
مرا مبین که چنین آب رفته لبخندم
هنوز غرقهٔ امواج سرد اروندم