سخن چون از سر درد است باری دردسر دارد
خوشا مردی کزینسان دردسرها زیر سر دارد
امشب که نرگسها اسیر دست پاییزند
کوکب به کوکب در عزایت اشک میریزند
ای آفتاب صبر کن این آخرین شب است
این آخرین شبانۀ آرام زینب است
دور شد باز هم آن همدم و دمساز از ما
ماند در خاطرهاش آن همه پرواز از ما
به ایستادن، آن دم که سنگ میبارند
به کوه بودن، آن لحظهها که دشوارند
تیغ است و آتش است و هزاران فدایی است
هر جا که نام اوست هوا کربلایی است
غریبم، جز تو میدانم رفیق و آشنایی نیست
صدایت میزند اندوه من، جز تو خدایی نیست
تو از فریادها، شمشیرهای صبح پیکاری
که در شبهای دِهشَت تا سحر با ماه بیداری
تابید بر زمین
نوری از آسمان
سواری بر زمین افتاد و اسبی در غبار آمد
بیا ای دل که وقت گریۀ بیاختیار آمد
تبت پایین میآید سرفههایت خوب خواهد شد
دوباره شهر من حال و هوایت خوب خواهد شد
از بستر بیماری خود پا شدنی نیست
بی لطف شما، شهر مداوا شدنی نیست
از لحظههای آخرت چیزی نمیگویم
از پیکرت از پیکرت چیزی نمیگویم
كوی امید و كعبۀ احرار، كربلاست
معراج عشق و مطلع انوار، كربلاست
از بلبلان هماره پیام تو را شنید
گل، جامه چاک کرد، چو نام تو را شنید
ای خالق راز و نیاز عاشقانه
در پیشگاه عشق مخلوقی یگانه
زندان تیره از نفسش روشنا شده
صد یاکریم گاه قنوتش رها شده
به قرآنی که داری در میان سینهات سوگند
که هرگز از تو و از خاندانت دل نخواهم کند
کسی به باغچه بعد از تو آب خواهد داد؟
به روزهای جهان، آفتاب خواهد داد؟
ای سفیر صبح! نور از لامکان آوردهای
بر حصار شب دمی آتشفشان آوردهای
شبیه کوه پابرجایم و چون رود سیّالم
به سویت میدوم با کودکانی که به دنبالم
تاریخ عاشورا به خون تحریر خواهد شد
فردا قلمها تیغۀ شمشیر خواهد شد
دریای سر نهاده به دامان چاه اوست
مردی که با سکوت خودش غرق گفتگوست
اعماق آیههای یقین را شکافته
نور است و آسمان برین را شکافته
دری که بین تو و دشمن است خیبر نیست
وگرنه مثل علی هیچکس دلاور نیست