دوباره فتنه شد و مردم امتحان دادند
و باز درس بزرگی به دشمنان دادند
سخن چون از سر درد است باری دردسر دارد
خوشا مردی کزینسان دردسرها زیر سر دارد
هرچه از غم میشود جام بلا سرشارتر
مستی این جام، جان را میکند هشیارتر
زمان از لحظۀ آغاز او چیزی نمیداند
زمین از کهکشان راز او چیزی نمیداند
ای آفتاب صبر کن این آخرین شب است
این آخرین شبانۀ آرام زینب است
دور شد باز هم آن همدم و دمساز از ما
ماند در خاطرهاش آن همه پرواز از ما
کیست الله؟ بیا از ولیالله بپرس
مقصد قافله را از بلد راه بپرس
خوش است لالۀ آغاز سررسید شدن
شهید اول صدسالۀ جدید شدن
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزردۀ گزند مباد
منم که شُهرۀ شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
به ایستادن، آن دم که سنگ میبارند
به کوه بودن، آن لحظهها که دشوارند
قرار بود از این چشمه آب برداریم
نه اینکه تشنه شویم و سراب برداریم
غریبم، جز تو میدانم رفیق و آشنایی نیست
صدایت میزند اندوه من، جز تو خدایی نیست
تو از فریادها، شمشیرهای صبح پیکاری
که در شبهای دِهشَت تا سحر با ماه بیداری
سواری بر زمین افتاد و اسبی در غبار آمد
بیا ای دل که وقت گریۀ بیاختیار آمد
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیمشبی دفع صد بلا بکند
امتحان کردند مرد امتحان پسداده را
مرد بیهمتای موشکهای فوقالعاده را
بغض کرد و گفت مردم! شعلهها از در گذشت
بر سر دختر چه آمد تا که بابا درگذشت
وقتی خدا بنای جهان را گذاشته
در روح تو سخاوت دریا گذاشته
زآن یار دلنوازم شُکریست با شکایت
گر نکتهدان عشقی، بشنو تو این حکایت
از عشق بپرسید، که با یار چه کردند؟
با آن قد و بالای سپیدار، چه کردند
از بلبلان هماره پیام تو را شنید
گل، جامه چاک کرد، چو نام تو را شنید
مژده، ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور
زندان تیره از نفسش روشنا شده
صد یاکریم گاه قنوتش رها شده