دوباره آمده آن شب، شب جدایی او
سرم فدایی او شد، دلم هوایی او
از شبنم اشک گونههامان تر بود
تشییع جنازۀ گلی پرپر بود
تو مثل کوی بنبستی، دل من!
تهیدستی، تهیدستی، دل من!
چه سالها در انتظار ذوالفقار حیدری
تویی که در احاطۀ یهودیان خیبری
هنوز آن نالهها کز سوز هجران داشتم دارم
به روی شانه گر زخم فراوان داشتم دارم
خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
این روزها حس میکنم حالم پریشان است
از صبح تا شب در دلم یکریز باران است
ببین بغداد را و جوشش زیباترین حس را
خروش جاننثاران «ابومهدی مهندس» را
بارالها سوخت دیگر جان غمپروردها
ریختند آتش به جان تشنگان، دلسردها
مرا یاد است سطری بیبدیل از شعر خاقانی:
«که سلطانیست درویشی و درویشیست سلطانی»
باز در سوگ عزیزی اشکها همرنگ خون شد
وسعت محراب چون باغ شقایق لالهگون شد
مثل شیرینی روحانی یک رؤیا بود
سالهایی که در آن روح خدا با ما بود
مثل گل بدرقه کردیم تنی تنها را
و سپردیم به خاک آن همه خوبیها را
دوش یاران خبر سوختنش آوردند
صبح خاکستر خونین تنش آوردند
چون لالۀ شکفته صفایی عجیب داشت
مثل شکوفه رایحهای دلفریب داشت
ما شهیدان جنون بودیم از عهد قدیم
سنگ قبر ماست دریا، نقش قبر ما نسیم
دستهگلها دستهدسته میروند از یادها
گریه كن، ای آسمان! در مرگ توفانزادها
آشفته كن ای غم، دل طوفانی ما را
انكار كن ای كفر، مسلمانی ما را
شب است و سکوت است و ماه است و من
فغان و غم و اشک و آه است و من
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
حرف تو به شعر ناب پهلو زده است
آرامش تو به آب پهلو زده است
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
گل اشکم شبی وا میشد ای کاش
همه دردم مداوا میشد ای کاش
تقویم در تقویم
این فصلها سرشار باران تو خواهد شد