گفتیم آسمانی و دیدیم، برتری
گفتیم آفتابی و دیدیم، بهتری
میوزد در کربلا عطر حضور از قتلگاه
میکند انگار خورشیدی ظهور از قتلگاه
دیدهام در کربلای دست تو
عالمی را مبتلای دست تو
کنار پیکر خود التهاب را حس کرد
حضور شعلهورِ آفتاب را حس کرد
دل مباد آن دل که اهل درد نیست
مرد اگر دردی ندارد، مرد نیست
فردا که بر فراز نِی افتد گذارمان
حیرتفزای طور شود جلوهزارمان
دلم از شبنشینیهای زلفش دیر میآید
مسیرش پیچ در پیچ است و با تأخیر میآید
برخیز ای برادر و عزم مصاف کن
شمشیر کین جاهلی خود، غلاف کن
خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را
که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را
پیغمبرانه بود ظهوری که داشتی
خورشید بود جلوۀ طوری که داشتی
گفتم به دیده: امشب اگر یار بگذرد
راهش به گریه سد کن و، مگذار بگذرد
این خانواده آینههای خداییاند
در انتهای جادۀ بیانتهاییاند
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی
روح بزرگش دمیدهست جان در تن کوچک من
سرگرم گفت و شنود است او با من کوچک من
دلی که الفت دیرینه با بلا دارد
همیشه دست در آغوشِ اِبتلا دارد
صفای اشک به دلهای بیشرر ندهند
به شمع تا نکشد شعله، چشم تر ندهند
آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است
خدا مرا ز ولای علی جدا نکند
من و خیال جدایی از او؟ خدا نکند
پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت