بهار، فرصت سبزی برای دیدار است
بهار، فرصت دیدارهای بسیار است
صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
پیچیده در ترنّم هستی، صدای تو
ای راز ناگشودۀ هستی، خدای تو
من در همین شروع غزل، مات ماندهام
حیران سرگذشت نفسهات ماندهام
وادی به وادی میروم دنبال محمل
آهستهتر ای ساربان! دل میبری، دل
ماه است و آفتابیام از مهربانیاش
صد کهکشان فدای دل آسمانیاش
چشمه چشمه تشنگی، زائران! بیاورید
نام آبِ آب را بر زبان بیاورید
ای سلسله در سلسله در سلسله مویت
وی آینه در آینه در آینه رویت
میبینمت به روشنی آفتابها
قرآن شرحه شرحۀ هر شامِ خوابها
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
اذان بگو که شهیدان همه به صف شدهاند
که تیرها همه آمادهٔ هدف شدهاند
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را