شيخ کلينی از علی بن محمّد از حسن بن حسين نقل مینمايد که گفت: محمّد بن حسن مکفوف برای من روايت کرد و گفت: يکی از اصحاب ما از يکی از کسانی که در شهر سامرّا به شغل فصد (رگ زنی – خونگيری) اشتغال داشته و از مسيحيان بود نقل میکند که گفت: امام حسن عسکری(عليهالسلام) روزی در وقت نماز ظهر به دنبال من فرستاد و رگی را به دست من داد و به من فرمود: اين رگ را بزن؛ من از ميان رگهايی که معمولاً برای خونگيری آنها را فصد میکنند چنين رگی را نمیشناختم. بنابراين در دل گفتم: امروز چيز عجيبی میبينم. او به من دستور میدهد تا رگی را که نمیشناسم، در زمانی که وقت خونگيری و فصد نيست بگشايم. رگ را باز نمودم و به مقدار لازم خونگيری کردم.
سپس آن حضرت به من فرمود: در خانه بمان و منتظر باش. من ماندم تا زمان عصر فرا رسيد و آن حضرت مرا دوباره طلبيد و فرمود: خون گيری کن. من رگ را باز نموده و مشغول خونگيری شدم. پس از لختی فرمودند: کافی است و من دوباره رگ را بستم. سپس فرمودند: در خانه بمان. هنگامی که شب به نيمه رسيد دوباره به دنبال من فرستاده و فرمودند: خونگيری کن. من از اين عمل بيشتر متعجّب شدم. اما ناخوش داشتم که در اينباره از او چيزی بپرسم. چون اين بار رگ را باز کردم به ناگاه ديدم که خونی به سفيدی نمک از آن بيرون آمد. پس از لختی فرمودند: رگ را ببند. من نيز رگ را بستم و فرمودند: در خانه بمان. هنگامی که صبح شد آن حضرت يک دست لباس و پنجاه دينار پول به من داده و فرمودند: اين پولها را بگير و عذر ما را بپذير و برو.
من به نزد بختيشوع طبيب رفتم و اين قصّه را برای او باز گفتم. او مدّتی به تفکر پرداخت. سپس سه شبانهروز صبر نموده، در اينباره فکر کرديم و کتابهای مختلف طبی را برای يافتن سرّ اين قصّه تفحّص نموديم. اما چيزی در آنها نيافتيم. سپس بختيشوع به من گفت: در ميان مسيحيان روزگار ما کسی به علم پزشکی از راهب دير «عاقول» داناتر نیست. پس نامهای برداشته و ماجرا را برای او نوشت. من نامه را گرفته و به دير عاقول رفته و راهب را صدا زدم. او از بالای دير سر بيرون آورد و به من گفت: کيستی؟ گفتم از ياوران بختيشوع طبيب هستم. گفت: آيا از او نامهای داری؟ گفتم: آری. وی از بالای دير زنبيلی به پايين فرستاد؛ نامه را در ميان زنبيل نهادم و او آن را بالا کشيده قرائت کرد. هنگامی که نامه را خواند به سرعت از دير پايين آمد و گفت: تو آن کسی هستی که آن مرد را فصد کردی؟ گفتم: آری. گفت: خوشا به احوال مادری که تو را زاييده است. آنگاه سوار قاطری شد و حرکت کرديم و ثلثی از شب باقی مانده به شهر سامرا رسيديم. من گفتم: دوست داری کجا برويم؟ آيا به منزل استاد ما بختيشوع يا به منزل آن مرد يعنی امام حسن عسکری؟ وی پاسخ داد: به منزل آن مرد، ما رفتيم تا به در خانۀ آن حضرت رسيديم و اين قبل از اذان اوّل بود. ناگاه در باز شد و خادمی سياهپوست وارد شده و گفت: کدام يک از شما دو نفر راهب دير عاقول است؟ وی پاسخ داد: قربانت شوم، من هستم. خادم به او گفت: از قاطر خود فرود آی، و به من گفت مواظب قاطرها باش. آنگاه دست راهب را گرفت و هر دو وارد خانه شدند. من آنقدر بر در خانه ماندم تا صبح شد و روز بالا آمد. پس آنگاه ديدم راهب از خانه خارج شد در حالی که لباسهای رهبانيت را از تن به در کرده، لباس سفيدی که نشانۀ مسلمانی است بر تن نموده بود و گفت: اکنون مرا به خانۀ استاد خود ببر. ما با هم حرکت کرده و به در خانۀ بختيشوع رسيديم. هنگامی که بختيشوع او را با اين هيبت ديد بر وی شوريد که: چه چيز تو را از دينت برگردانده است؟
راهب پاسخ داد: من مسيح را يافتم و به دست او مسلمان شدم. بختيشوع گفت: آيا تو مسيح را يافتهای؟! راهب پاسخ داد: يا کسی نظير او را. چرا که اين دستور فصد و خونگيری را در دنيا کسی جز مسيح انجام نداده است، و اين شخص از نظر آيات و علايم همچون مسيح میباشد. سپس به سمت حضرت امام عسکری(عليهالسلام) بازگشت و تا هنگام مرگ در خدمت آن حضرت بود. (۱)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱. پیشوایان هدایت، ج۱۳ (خورشید سامرا حضرت امام حسن عسکری علیهالسلام)، ص۴۸-۴۶؛ به نقل از الخرائج و الجرائح ۱ / ۴۲۲ و بحارالانوار ۵ / ۲۶۲.