شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

آه سحرگاه

حاصل عمرِ ز خود بی‌خبران آه بُوَد
هرکه از خویشتن آگاه شد، آگاه بود

نتوان در حرم قدس به پرواز رسید
پر سیمرغ در این راه پرِ کاه بود...

از وصول آن‌که زند دم، خبر از راهش نیست
آن بُوَد واصل این راه که در راه بود

ای که کام دو جهان را ز خدا می‌طلبی
هر دو موقوف به یک آه سحرگاه بود

غافل از مور مشو گرچه سلیمان باشی
که ز هر ذره به درگاه خدا راه بود

از وصال رخ او بی‌ادبان محرومند
گل این باغ ز دستی‌ست که کوتاه بود

می‌رسد جاذبۀ عشق به فریاد مرا
یوسف آن نیست که پیوسته در این چاه بود

«صائب» از کشمکش ردّ و قبول آسوده‌ست
هرکه را روی دل از خلق به اَلله بود