شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

مرغ باغ ملکوت

روزها فكر من این است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خویشتنم

از كجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود؟
به كجا می‌روم آخر ننمایی وطنم؟

مانده‌ام سخت عجب، كز چه سبب ساخت مرا؟
یا چه بوده‌ست مراد وی از این ساختنم؟

خرّم آن روز كه پرواز كنم تا بر‍‍ِ دوست
به امید سر كویش، پَر و بالی بزنم

كیست آن گوش، كه او می‌شنود آوازم؟
یا كدامین كه سخن می‌نهد اندر دهنم

من به خود نامدم اینجا، كه به خود باز روم
آنكه آورد مرا، باز برد تا وطنم

مرغ باغ ملكوتم، نیم از عالم خاك
چند روزی قفسی ساخته‌اند از بدنم