شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

الهی و ربّی

الهی به شور قیام حسین۱
به فریاد سرخ و پیام حسین

به آنان که محو نگاهش شدند
شهید سرافراز راهش شدند

به هفتاد و دو لالۀ سرافراز
گذشته ز جان‌هایِ آینده‌ساز

به آتش‌سواران دشت بلا
به گل‌های لب‌تشنۀ کربلا

به جان‌های وارسته از آب و گل
به شش‌گوشۀ کعبۀ جان و دل

به سرباز شش‌ماهۀ انقلاب
به دلواپسی‌های روحِ رباب

به مردانِ در عشق، ضرب‌المثل
به مرگی که شیرین‌تر است از عسل

به شیدایی مسلم بن عقیل
به اول شهید از تبار خلیل

به بالا بلندِ علمدارِ عشق
به ساقیِ لب‌تشنه، سردارِ عشق

به دستی که در علقمه، شد قلم
وفایش به عالم، عَلَم شد علم

به آبی که از چشمۀ مشک ریخت
به زینب که از روی تلّ اشک ریخت

به گودال بالاتر از طاقِ عرش
به خونی که پاشید بر ساق عرش

به «روز دهم» زیر چرخ کبود
که «خورشید بر نیزه گل کرده بود»۲

به قنداقه‌ای که به معراج رفت
به پیراهنی که به تاراج رفت

به اسبی که کوبید سر بر زمین
به خون‌های جاری در آن سرزمین

به ماهی که مهرش شده مشتری
به ایثار انگشت و انگشتری

به آیات کهف و به آیات نور
به مهمانی سر، میان تنور

به عاشق‌ترین خواهر روزگار
که صبر و وفا را، شد آموزگار

به غم‌های بانوی مَحمِل نشین
به ایراد آن خطبۀ آتشین
::
به شور مناجات مولا علی
به جان‌های پیوسته با «یا علی»

به تأثیر شب‌ناله‌هایِ کمیل
به سوز علی، در دعای کمیل

به دل‌های عاشق، قراری ببخش
فروغی از آیینه‌داری ببخش

که نور دل اهل بینش تویی
سرآغاز هر آفرینش تویی

به راه تو آنان که سر داده‌اند
ز فضل تو ما را خبر داده‌اند

الهی! تو دانای راز منی
به بیچارگی چاره‌ساز منی

ضمیرم به یاد تو پیوسته شد
زبانم به ذکر تو دل‌بسته شد

به اکرام تو پرورش یافتم
که از غیر تو، روی برتافتم

ز در‌گاهت اُ‌میّد رأفت مراست
تمنای عفو و عطوفت مراست

ندارم کسی جز تو فریاد‌رس
تویی داد‌خواه و تویی داد‌رس

الهی و ربی! پناهم بده
به سرمنزل عشق راهم بده

مرا جز تو، با کس سر و کار نیست
پذیرندۀ توبه غیر از تو کیست؟

نه چشمی نظر می‌کند سوی من
نه راه فراری فراروی من

تو در ناامیدی امید منی
سر آغاز صبح سپید منی

تو گرداندی از من بلا را به لطف
ندیده گرفتی خطا را به لطف

به صد مرحمت ای خدای جلیل
پراکندی از من ثنای جمیل

ثنایی که شایستۀ من نبود
سزاوار تشریف این تن نبود

ندیدی به کردار من جز قصور
مرا بردی از چاهِ ظلمت به نور

منم شرمسار از بَدِ حال خود
زمین‌گیرِ زنجیرِ اعمال خود..

نشد دامنم پاک از خار‌ها
شکستم حریم تو را بار‌ها

سزد گر ببارد بلا بر سرم
که در بند نفس جنایت‌گرم

نه این بد‌دلی، در سرشت من است
حجاب دعا، فعل زشت من است

تو آگاهی از زشتی کار من
نباشد نهان از تو اسرار من

مرا اشک‌باران‌تر از ابر کن
عقوبت اگر می‌کنی، صبر کن

مرا داد دنیا فریب از غرور
به زندانم از آرزوهای دور

نباشی اگر دست‌گیرم هنوز
به نادانی خود دلیرم هنوز

مرا خواب غفلت گرفتار کرد
مرا نفس فرمان‌روا خوار کرد

پی خواهش دل شدم سال‌ها
شکسته‌ست از من پر و بال‌ها

هوای دلم گشت دام فریب
دچارم به این سرنوشت غریب

چرا بی‌اثر اشک و آه من است؟!
که سَدّ اجابت گناه من است

گناهم، زیان جای سود آورد
بَلا بر سر من فرود آورد..

به کف غیر اندوه چیزی نماند
ز‌ مُلک تو راه گریزی نماند

الهی و ربّی! کرم کن کرم
بخوان چون کبوتر مرا در حرم

سپردم اگر چند راه خلاف
به فضل تو دارم به صدق اعتراف

تو پوشیده‌ای عیب‌های مرا
ببین گریۀ های‌های مرا

من آنم که بَر خود ستم کرده‌ام
و کسبِ رضای تو کم کرده‌ام

دلم در حریم تو نااهل بود
دلیری من از سَرِ جهل بود

مرا نیست هر چند قلب سلیم
مکن چیره بر من عذاب الیم

الهی و ربّی! من آن بنده‌ام
که اینک تهی‌دست و شرمنده‌ام

ضعیفم من و دردمند و حقیر
ذلیلم من و مستمند و فقیر

ز بیم تو در چشم من خواب نیست
به روز عقوبت مرا تاب نیست

عقوبت ز اعمال خود می‌کشم
که طعم عذاب تو را می‌چشم

به جُرمی که کردم در آن سال‌ها
اسیرم اسیر سیه‌چال‌ها

الهی و ربی! تویی دوستم
ببین ضعف من در رگ و پوستم

به نازک‌دلی کمترم من ز برگ
که می‌لرزد از بارش یک تگرگ

تو دانی که افتاده‌ام روزِ کار
به رنج، از بلای کم روزگار

بلایای فردا کجا من کجا؟
کشم بار محنت به این تن کجا؟

بلایی که عمرش اَبدمُدّت است
امید فرج کی در آن شدّت است؟

چو با یادت آورده‌ام شب به روز
امیدم تویی، هستی‌ام را مسوز

اگر بر عذابت صبوری کنم
صبوری کی از داغ دوری کنم؟

به اکرام تو چشم اگر دوختم
به امید عفوت چرا سوختم؟

تو زنجیرِ جانِ مرا باز کن
در آتش، زبان مرا باز کن

که شیون بر‌آرم در آن آستان
شوم با دل خسته هم‌داستان

به حسرت بنالم ز دل مثل نای
بگریم بر احوال خود، های‌های

بخوانم تو را از سویدای جان
که اِی آرمانِ دلِ عارفان!

پشیمانم و سرپناهی نماند
به جز آستان تو راهی نماند

«عقوبت مکن عذرخواه آمدم
به درگاه تو روسیاه آمدم»۳

ندارم به جز لطف تو دادرس
تو بیچارگان را به فریاد رس

که غیر از تو بخشد گناه مرا؟
که رحم آوَرَد اشک و آه مرا؟

به آن رحمتی که فراگیر هست
چو باران ز بالا سرازیر هست

بیامرز هر بد که من کرده‌ام
که من ظلم بر خویشتن کرده‌ام

نجاتم از این روسیاهی ببخش
به این بی‌نوا آنچه خواهی ببخش

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱. این مثنوی ناتمام که با نام مقدس حضرت سیدالشهدا (علیه‌السلام) و اشاراتی به وقایع کربلا آغاز می‌شود، ترجمه‌گونۀ منظومی است از فرازهای دعای شریف کمیل که امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) آن را به کمیل‌بن‌زیاد تعلیم فرمود...
اگرچه بسیاری از ابیات این قطعه شعر، می‌تواند ترجمه‌ای آزاد از دعای کمیل باشد، اما آن‌قدر صراحت معنا دارد که نیازی به زیرنویس متن دعا ندیدم تا ذهن خواننده درگیر مطابقت با متن نشود، مانند:
من آنم که بر خود ستم کرده‌ام «ظَلَمتُ نَفسی»
ز ملک تو راه گریزی نماند «و لا یُمکِنُ الفِرار مِن حُکومَتِک»
و...

۲. علی معلم دامغانی:
روزی که در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک‌چوب نیزه‌ها گل کرد خورشید

۳. سعدی