شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

بانگِ الرّحیل

آه از دمی که در حرم عترت خلیل
برخاست از درای شتر بانگِ الرّحیل

کردند از حجاز، بسیج ره عراق
گفتند: «حَسبِیَ اللَّهُ رَبّی هُوَ الوَکیل»

با صدهزار آرزو و میل و اشتیاق
می‌تاختند سویِ بلا از هزار میل...

می‌زد فرات موج، پیاپی ز اشتیاق
می‌گفت و داشت دیده پر از خون چو رود نیل

کای قوم! مَهر فاطمه را کی سزَد دریغ
از جانشین ساقیِ تسنیم و سلسبیل

می‌گفت خاک بادیۀ کربلا ز دور
مشتاق حضرت توام، ای سید جلیل!

بازآ که مهد پیکرِ صدپاره‌ات منم
ای خسروی که مهدِ تو جنبانده جبرئیل!

روز ازل مقدّمة الجیشِ این سپاه
شد نایب امام زمان، مسلم عقیل

آن سالکِ سبیلِ محبّت که مردوار
در کف گرفت جان و نمود از وفا، سبیل

روزی که از مدینه روان سویِ کوفه شد
آن روز نخل عترت او بی‌شکوفه شد


القصّه چون به کوفه رسید از صف حجاز
جادوی چرخ، شعبده‌ای تازه کرد ساز

هر چند کار بدرقه در کوفه نیک نیست
اما نخست خوب شدندش به پیش‌باز...

گفت آن یکی: مرا به در خویش بنده گیر
گفت آن دگر: مرا به عطایای خود نواز

گفت آن: مرا به خدمت خود ساز مفتخر
گفت آن: مرا ز مقدم خود دار سرفراز

اما چو آن غریب به مسجد روانه شد
بهر ادای طاعتِ دادار بی‌نیاز

از صد هزار تن که ستادند در پی‌اش
یک تن نمانده بود چو فارغ شد از نماز

دید آن کسان که لاف هواداری‌اش زدند
دارند این زمان ز ملاقاتش احتراز

وآنان که دامنش بگرفتند با دو دست
سازند دست کین به گریبان او دراز

بدخواه در کمین و اجل، تیر در کمان
نه چاره‌ای پدید و نه بابِ نجات باز...

گفت ای صبا! ز جانب مسلم ببَر پیام
هر جا رسی به کویِ حسین از رهِ حجاز

کای شه! میا به کوفه و سویِ حجاز گَرد
من آمدم فدای تو گشتم، تو باز گَرد


در کوفه از وفا و محبّت نشانه نیست
وز مِهر و آشتی سخنی در میانه نیست

کردار جز نفاق و عمل جز خلاف نه
گفتار جز دروغ و سخن جز فسانه نیست

یا کوفیان نیافته‌اند از وفا نشان
یا هیچ از وفا اثری در زمانه نیست

ای شه! میا به کوفه که این ورطۀ هلاک
گرداب هایلی‌ست که هیچش کرانه نیست

این مردم منافقِ زشتِ دو رویه را
خوف از خدای واحد فرد یگانه نیست

دارند تیرها به کمان برنهاده لیک
جز پیکر تو ناوکشان را نشانه نیست

بهر گلوی اصغر تو تیر کینه هست
وز بهر کودکان تو جز تازیانه نیست...

بس عذرها به کُشتنت آراستند لیک
جز کینۀ تو در دل ایشان بهانه نیست

جانم فدای خاک قدوم تو شد، ولی
مسکین سرم که بر درِ آن آستانه نیست...