شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

بوی پیراهن یوسف

از حرا آمد و آیینه و قرآن آورد
مکتب روشنی ارزنده‌تر از جان آورد

مژدۀ وحی و نبوت دل عالم را برد
هر که دل داشت به آن آینه ایمان آورد

همه دیدند که انفاس مسیحایی او
روح در کالبد خستۀ دوران آورد

دردمندان، طلبِ عافیت از او کردند
که طبیب از ره دور آمد و درمان آورد

در کویری که در اندیشه به جز خار نداشت
یاس و نسرین و گل و لاله و ریحان آورد

دشت را تشنۀ سرسبزی و بیداری دید
با زلال سخنش مژدۀ باران آورد

شب بیداد و ستم را شب ظلمانی را
با فروغ سحر خویش به پایان آورد

سبب روشنی چشم خداجویان شد
بوی پیراهن یوسف که به کنعان آورد

دید آشفتگی مزرعۀ گندم را
پی آرامش دل‌ها سر و سامان آورد

ناخدای سفر عشق به تدبیر و امید
تا به ساحل همه را از دل طوفان آورد

رشک فردوس برین شد همه‌جا از قدمش
با خودش رایحۀ روضۀ رضوان آورد

داشت انگشتری‌اش خاتم پیغامبری
باغ در مقدم او فرش سلیمان آورد

بر لبش بود حدیث «وَ لَقَد کَرَّمنا»
مژدۀ عزت و آزادی انسان آورد

تا بسنجند عیار شرف و وجدان را
آیه معرفت و حکمت و میزان آورد

سایه پروردۀ این مهر جهانتاب علی‌ست
که به این آینه پیش از همه ایمان آورد

عجب این نیست که سلمان شود از اهلُ البیت
مکتبش گوهر از این دست فراوان آورد

گرچه خاموش شد آتشکدۀ فارس ولی
پرتوش مشعل توحید به ایران آورد

جلوۀ روشن آن ماه شب چهاردهم
قرص خورشید شد و رو به خراسان آورد

پایتختِ دل صاحب‌نظران شد مشهد
انتظار همه را عشق، به پایان آورد