زمینِ تشنه و تنپوش تیره... تنها تو
هزار قافله در اوج بیکسیها تو
پرنده، سنگ، درختان، به سینه میکوبند
دوباره دستهای از کوچه رد شد اما تو ...
غروب شام غریبان و کوچه تاریک است
خدا بهخیر کند مرد! صبح فردا تو،
چگونه میگذری از گناه این مردم،
گناه مردم بیرحم کوفه آیا تو؟...
صدای شیونی از زینبیه میآید
به داغ بیکسی انداختی جهان را تو
تویی که زمزمهات کوه را پراکندهست
کنار آمدهای با تمام غمها، تو!
چه راحت از همۀ قوم و خویش دل کندی
چه دیده بودی آن لحظههای زیبا تو؟
زنی شکستهدل و ردّ سرخی از خورشید
که تکیه داده به دیوار تکیهها با تو
در انتظار سواری که میرسد از راه
میان دستۀ زنجیرزن تویی... ها... تو!