شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

دیر آمدم اما قبولم کن

پشیمانم که راه چاره بر روی شما بستم
سراپا حیرتم! از خویش می‌پرسم چرا بستم؟

عزیز فاطمه! دیر آمدم اما قبولم کن
خدا داند که از این پس به عهد عشق پابستم..

خدا می‌خواست از ظلمت به سوی نور پر گیرم
سر شب تا سحر دل را به بال التجا بستم

جدال عقل بود و عشق، پشت خیمۀ تقدیر
که دست نفس را از پشت با لطف خدا بستم

فرات اشک می‌جوشد ز چشم سر به زیر من
که بر کام عطشناک تو راه آب را بستم

اگر فرمان دهی، حُرّ پیش‌مرگ اصغرت گردد
کمر بهر دفاع از عترت آل عبا بستم

دعا کن تا شهادت وا کند آغوش جان بر من
که چشم آرزو بر هرچه جز این مدعا بستم